گفتگو با آل پاچینو، بازیگر افسانهای
- فوریه 22nd, 2024
- کتاب آموزش زبان
فهرست جذاب بهترین فیلم های آل پاچینو
- آقای پاچینو، بسیاری شما را به عنوان یکی از بهترین بازیگران متد سینمای معاصر آمریکا میشناسند و با اینکه به عنوان کارگردان و تهیهکننده هم فعالیت داشتهاید، اما به عنوان بازیگر شناخته میشوید. آیا تا به حال به مسیری که طی کردهاید، نگاه انداختهاید؟ حرفه خود نگاه می کنید؟ و اگر بله، کدام فیلم ها…؟
آل پاچینو: هرگز. شاید این برای من یک نعمت باشد که خدا را به خاطر آن شکر می کنم چون هیچوقت این کار را انجام نمیدهم. البته مواردی هم وجود دارد، مانند زمانی که بزرگداشت فیلمهای من برگزار میشود و نمایش داده میشود اما من فقط با جریان پیش میروم. و برای همه چیزهایی که به من اجازه تجربهکردنشان داده شده است، سپاسگزارم. اما واقعاً دوست ندارم به گذشته نگاه کنم و تا جایی که بتوانم از آن اجتناب میکنم.
- اما با توجه به تمام دستاوردهای شما، نگاه کردن به گذشته بسیار قابل قبول خواهد بود، اینطور نیست؟
می دانی من چه دوست دارم؟ دوست دارم وقتی با کسی ملاقات میکنم و آنها میگویند:« سه سال پیش فلان جا تو را دیدم و تو با من خیلی خوب بودی.» این برای من فوقالعاده است وقتی کسی این را میگوید. اما من با افراد زیادی ملاقات میکنم و گاهی اوقات حتی یادم نمیآید کجا دیدمشان. بعد مثل این است که درحال خواندن زندگینامه خودم هستم که میگوید: «آل پاچینو آدم بدی نبود».
- اما آیا از تحسین دیگران لذت نمیبرید؟ خاویر باردم اساساً شما را خدای بازیگران نامید…
در گذشته، من با این ستایشها و تشویقها دست و پنجه نرم میکردم. حتی نمیدانستم چه واکنشی نشان دهم. حالا اما من چیزها را طور دیگری میبینم. این اشتیاق است و من به مردم اجازه میدهم احساسات خود را داشته باشند. من از این احساسات قدردانی میکنم و میدانم از کجا نشات گرفتهاند. اما من آن را به معنای واقعی کلمه جدی نمیگیرم. من درک میکنم که برای این افراد معنایی دارم – درست همانطور که سایر بازیگران برای من معنایی داشته اند. و این مرا خوشحال می کند.
- آیا تحسینی هست که بتواند شما را خوشحال کند؟
یک بار شخصی به من گفت که من به اندازه میک جگر «جذاب و خوشپوش» هستم. من این تعریف را دوست دارم:« جذاب و خوشپوش» و دوست دارم که با میک جگر مقایسه شوم.
- آیا به این دلیل بازیگر شدید که به دنبال حس خوبی بودید که با چنین تعریف هایی همراه است؟
من در واقع بازیگر نشدم.
- بازیگر نشدید؟
واقعیت این است که من همیشه بازیگر بودهام حتی زمانی که نمیدانستم. دیگران زودتر فهمیدند. از زمانی که مدرسه میرفتم من را به همین نام صدا میزدند. من در برونکس جنوبی بزرگ شدم، ما پول زیادی نداشتیم، پدرم وقتی دو ساله بودم خانواده را ترک کرد. مادرم چند شغل عجیب و غریب داشت و من تقریباً توسط پدربزرگ و مادربزرگم بزرگ شدم. وقتی اینطور بزرگ شدی، برنامهای برای بازیگر شدن نداری. بگذارید در مورد بلانچ روتشتاین به شما بگویم. او در حوالی یازده یا دوازده سالگیام معلم نمایش من بود و از من خوشش آمد. من انجیل را با صدای بلند در جمع میخواندم، و این کار را با ذوق و اشتیاق انجام میدادم، بنابراین او مرا به عنوان بازیگر در نمایشنامه هایش قرار داد. یک روز او به برانکس جنوبی آمد و از پنج پله بالا رفت تا با مادربزرگم قهوه بنوشد و به او بگوید که با زندگی خود چه کنم. به همین دلیل است که من معلمان را دوست دارم. اگرچه مادربزرگم مطمئناً نمی دانست در مورد چه چیزی صحبت می کند.
- آقای پاچینو، چگونه با سنگینی دستاوردهای خود کنار میآیید؟
من نمی دانم. اما اصولا به این شکل به آنها فکر نمیکنید. در واقع شما به آن بخشها به عنوان دستاورد فکر نمیکنید. شما به نقشهایی که بازی میکنید، نقاشیهایی که کشیدهاید فکر میکنید. منظورم این است که تصور کنید بازیگری میگوید: «دیگر نمیخواهم ادامه بدهم، زیرا نمیتوانم بهتر از آخرین فیلمی که بازی کردهام بازی کنم. شاید الان هم این حرفه را ترک کنم.» ما به آن میگوییم که ترس از موفقیت یا ترمز موفقیت به این معنی که شما در موفقیتهای قبلی گیر کردهاید و نمیتوانید دیگر گامی به جلو بردارید از ترس اینکه مبادا آنها را تکرار نکنید. من حدس میزنم اصلا در این مرحله نیستم. بلکه برعکس تمام قد برای تجربههای جدید آمادهام! میدانید، با تکیه بر موفقیتهایتان، شما یک تائید بزرگ دریافت میکنید، و ممکن است به حرفه دیگری مشغول شوید… اما به دلایلی قوی، من همچنان میخواهم به بازیگری برگردم و این کارها را انجام دهم.
- چون می خواهید تلاش کنید کار جدیدی انجام دهید؟
بله، اگر چیزی پیدا کنم که احساسکنم میتوانم به نحوی در آن مشارکت داشته باشم و احساس نزدیکی به آن داشته باشم، برایم مهم نیست واقعا. حضور خواهم داشت. معنی آن این است که من همانطور که شکسپیر میگوید «آینهای را در برابر طبیعت نگه میدارم» اگر احساس کنم چیزی را توصیف میکنم که راهی برای استفاده از استعدادم و کمک به برقراری ارتباط یک نقش یا یک انسان در یک فیلم است، سعی میکنم آن را انجام دهم. بنابراین من از کلمه «بازنشستگی» استفاده نمیکنم زیرا این کلمه برای یک هنرمند کلمه عجیبی است.
- کریستو-هنرمند تجسمی- میگوید که هنرمندان بازنشسته نمی شوند، بلکه فقط می میرند.
اما هنرمندانی هستند که بازنشسته شدهاند. مانند فیلیپ راث – من فیلمی از کتاب او به نام «فروتن» ساختهام. او نوشتن را رها کرده و بسیار خوشحال است! بنابراین پس او هم فقط حرفش را میزند. او میرود و کاری را که دلش میخواهد انجام میدهد. من میتوانم این مساله را درک کنم. چون از جایی به بعد همه چیز بسیا روتین میشود. شما باید فیلمنامه را دریافت کنید، باید آن را بخوانید، یادش بگیرید و این مسیر هربار به همین شکل اتفاق میافتد. طبیعی است که دلتان بخواهد به دنبال چیزهای دیگر هم بروید، مانند کارگردانی که میخواهد از شما استفاده کند و هربار همین روتینها را به کار میبندد.
- اما مطمئناً همه کارگردانان شما را میخواهند.
قبل از پدرخوانده ۱، هیچ کس مرا برای فیلمهایش نمیخواست. اما فرانسیس من را خواست! جالب اینجاست که واقعا من را میخواست و من آن را درک نمیکردم … استودیوها من را نمیخواستند، هیچ کس من را نمیخواست – چون هیچ کس مرا نمیشناخت. من فکر میکنم وقتی کارگردانی به شما علاقهمندیاش را نشان میدهد، به جای اینکه عقبنشینی کنم باید جلو بروم. شما به دنبال ریسکی هستید که میتوانید آن را بپذیرید، یک چالش… پذیرش این واقعیت و مواجهه با اینکه زمین بخورید، بلند شوید و ادامه دهید.
وقتی به اندازه کافی این کار را انجام دهید و با این چالش مواجه شوید، دلتان میخواهد خودتان را در معرض تجربیات جدید قرار دهید. شما نمیخواهید که با فرضیات و تفکر بسته جلو بروید چرا که این خصلتها شما را آسیبپذیر میکنند. شما نمیتوانید اجازه دهید پوست شما خیلی ضخیم و زمخت شود. همانطور که برشت در آن نمایشنامه معروفش میگوید که در سنین جوانی نیز نوشته است به این مساله اشاره میکند. برشت در ۲۲ سالگی در جنگل شهرها به این موضوع اشاره کرد. در این نمایشنامه یکی از شخصیتها میگوید:« پوست انسان برای این دنیا زیادی نازک است.» فیالواقع پوست انسان هر روز زمختتر و زمختتر میشود تا اینکه یک روز آنقدر زمخت میشود که میترکد و دیگر چیزی احساس نمیکند.
- آیا از بازی کردن در هیچ یک از فیلمهایتان به خاطر علاقه به وسیع کردن مرزهایتان پشیمان هستید؟
من از هیچ چیز پشیمان نیستم. فقط احساس میکنم که اشتباهاتی را مرتکب شدهام. مثلا فیلم اشتباهی را انتخاب کردم، یا کاراکتری را درک نکردهام یا نقش کسی را بازی کردم و دست به انتخاب زدم… اما هر کاری که انجام میدهی بخشی از وجود تست و شما چیزی از آن دریافت میکنید. منظورم این است که ایده و هیجان حضور در این موقعیتها و مکانها چیزی بیش از یک خاطره است. این احساسات خبر از زندگی میدهند. بنابراین از هیچ چیز پشیمان نیستم.
- حتی از بازی در جنگ ستارگان هم پشیمان نیستید؟
آه! جنگ ستارگان این اولین اشتباه بزرگ من بود.
- و فیلمنامه ترنس مالیک؟
بله، مدتها پیش «تری» میخواست من در یک فیلم بازی کنم، و من همیشه آرزو میکردم… یکی دیگر از اشتباهات من همین فیلم است. آنها در موزه اشتباهاتم هستند! تمام فیلمنامههایی که من رد کردم!
- آیا منظورتان این است که امروز رویکرد متفاوتی نسبت به گذشته در بازیگری دارید؟
تصور میکنم همینطور است. من فکر میکنم نگاه متفاوتی پیدا کردهام. در غیر این صورت نمیتوانستم این همه مدت این راه را ادامه دهم. ما همینطور که زندگی میکنیم چرخههای خود را طی میکنیم و فکر میکنم سن یعنی همین. من فکر میکنم ما امروز اینجا و در این لحظه هستیم – و پس از آن نیستیم! هر وقت وقتش شد میرویم و نمیدانیم چه زمانی خواهیم رفت. هیچ کدام از ما نمیدانیم. بنابراین ما افقط در چرخهها زندگی را تجربه میکنیم.
- آیا از این چرخه زندگی خود لذت می برید؟
می دانید، وقتی به آن فکر می کنید، مثل این است که از خود بپرسید نیمه خالی لیوان بیشتر است یا نیمه پر آن؟ واقعاً برای همه ما یکسان است. روزهایی هست که واقعا از آنها لذت میبرم و طبیعتا روزهایی هستند که نه… اگر من نقاش بودم، هیچ کس از من درباره سنم سوال نمیکرد. «من نقاشی میکنم! من یک هنرمندم!» از گفتن این کلمه هنرمند متنفرم و واقعا دوست ندارم آن را به کار ببرم. این چیزی است که من از همان اوایل یاد گرفتم. زنی که با او زندگی میکردم گفت: «هر کاری میکنی، بکن اما هرگز نگو که هنرمندی.» گفتم: «می دانم! من نمیگویم!» (میخندد) من از این کار اجتناب میکنم. سالهاست که از آن اجتناب کردهام. بگذارید اینطور بگوییم، فکر میکنم من یک هنرمند هستم. امیدوارم باشم. اما فکر میکنم اگر من یک نقاش بودم، سؤالات متفاوت بود.
- اما همه بازیگران همین مشکل را دارند.
به خاطر مسائل بصری و ظاهری است. به خاطر تصویر است، به این دلیل است که ما باید با تصویر خود کنار بیاییم، حتی با وجود اینکه شخصیتهای متفاوتی را بازی میکنیم، تصویر همیشه وجود دارد… بنابراین نوعی تظاهر در گفتن اینکه شما یک هنرمند هستید وجود دارد، زیرا در نهایت، شما یک ستاره سینما هستید. و البته این هم اشتباه است! این هم متظاهرانه است – من یک ستاره سینما هستم! پس دیگر چه حرفی میماند؟
بخش دوم؛ پدرخوانده
پنجاه سال بعد از ساخته شدن قسمت اول پدرخوانده، آل پاچینو از آن صحبت میکند
- یک عمر طول کشید تا آن را بپذیرم و ادامه دهم
پنجاه سال بعد از ساخته شدن قسمت اول پدرخوانده، آل پاچینو طی گفتوگویی بلند، نگاهی داشته به نقش موفقیتآمیز خود در این فیلم؛ اینکه چگونه برای این نقش انتخاب شد، چرا اسکار را رد کرد و همه اینها حالا پس از اینهمه سال برای او چه معنایی دارند.
تصور پدرخوانده بدون آل پاچینو سخت است. بازی ضعیف او در نقش مایکل کورلئونه، که با وجود خانواده فاسدش به یک قهرمان جنگی قابل احترام تبدیل شد، در ساعت اول فیلم تقریباً مورد توجه قرار نمیگیرد – تا اینکه در نهایت خودش را نشان میدهد و به تدریج کنترل عملیات جنایتکارانه کورلئونه و فیلم را توامان به دست میگیرد. اما آل پاچینو نیز بدون پدرخوانده وجود نمیداشت. او ستاره نوظهور تئاتر نیویورک بود و بازیگری بود که تنها با بازی یک نقش در سینما، در درام مواد مخدر «وحشت در نیدل پارک » در سال ۱۹۷۱، شناخته میشد. زمانی که فرانسیس فورد کاپولا، برخلاف میل پارامونت پیکچرز، برای بازی در نقش پسر عزیزدردانه و تبهکار کورلئونه در این فیلم حماسی مافیایی برایش جنگید. پدرخوانده برای آل پاچینو کار کرد و هنوز که هنوز است پس از گذشت نیم قرن، همواره نقشهای محوری سینما از جمله ایفای نقش در قسمتهای دوم و سوم پدرخوانده به او میرسد. پدرخوانده در ۱۵ مارس ۱۹۷۲ در نیویورک اکران شد و ۵۰ سال بعد، میتوانید تمام دلایلی را تصور کنید که پاچینو دیگر نمیخواهد در مورد آن صحبت کند. شاید از این که چگونه این یک نقش، از همان ابتدای کار سینماییاش، هنوز بر تمام رزومه سینماییاش غلبه دارد، خجالت میکشد یا آزرده میشود، یا شاید تمام آنچه را که در مورد آن میتوان گفت را طی این سالها گفته است. اما در یک مصاحبه تلفنی در ماه گذشته، پاچینو، که در آن زمان ۸۱ ساله بود، درباره فیلم کاملاً فلسفی و حتی غریب صحبت کرد. او همچنان سرسخت فیلم را ستایش میکند و تلاشهایی که کاپولا و همبازیهایش برای حمایت از او در این فیلم انجام دادند را به خاطر دارد، و هنوز هم از این که چگونه این فیلم به تنهایی کارش را برای یک عمر بازیگری او انجام داد، شگفتزده است. پاچینو بیشتر در مورد استخدام شدن و ساخت پدرخوانده، وزن میراث آن و اینکه چرا بعد از آن هرگز نقش شخصیت فیلم دیگری مانند مایکل کورلئونه را بازی نکرد، صحبت کرد. اینها گزیده هایی از گفتوگوی ویرایش شده او و نیویورک تایمز است.
پاچینو از خانهاش در لس آنجلس میگوید: اگر من امروز اینجا هستم به خاطر این است که در پدرخوانده بازی کردم. برای یک بازیگر، پیشنهاد بازی در چنین فیلمی، مثل برنده شدن در لاتاری است. وقتی فیلمی درست به شما پیشنهاد میشود، تنها کاری که باید کرد این است که کاری به هیچ چیز دیگر نداشت، جز ایفای نقش خود به درست ترین حالت ممکن .
همانطور که کاپولا به یاد میآورد، پاچینو همان کسی بود که در تمام طول این نقش در این نقش می دید و کاندیدایی بود که با وجود نداشتن سابقه کار، ارزش رفتن به تشک را داشت. کاپولا در مصاحبهای جداگانه گفته بود: «وقتی کتاب پدرخوانده را میخواندم، مدام او را تصور می کردم. من انتخاب دومی نداشتم. برای من مایکل، آل پاچینو بود. به همین دلیل است که من اصرار کردم که او را میخواهم و این تا حدودی برایم مشکلساز شد.» اما برای پاچینو ، اسفای این نقش به معنی یک بار برای تمام عمر بود، همانطور که در سالهای بعد یاد میگرفت.
پاچینو میگوید: توضیح دادن این مساله در دنیای امروز سخت است – توضیح اینکه من در آن زمان چه کسی بودم و شکلی که به ناگهان مورد توجهها قرار گرفتم. احساس میکردم که همپون شیء ای ارزشمند که از آن رونمایی میشود و پارچهها کنار میروند، همه نگاه ها به من دوخته شد. اگرچه این نگاهها روی دیگر بازیگران هم بود. اما پدرخوانده هویت جدیدی به من داد که کنار آمدن با آن برایم سخت بود.
- وقتی با شما تماس می گیرند و از شما میخواهند در مورد پدرخوانده صحبت کنید، آیا بخشی از شما وجود دارد که فکر میکند، خدایا، دوباره؟ نه! آیا هیچ وقت خسته کننده میشود؟
خب نه. همیشه من انتظارش را دارم. در واقع انتظار این را دارم که در مورد فیلمی که تا این اندازه موثر بوده است همچنان صحبت کنم.
- اولین بار نقش مایکل کورلئونه چگونه با شما مطرح شد؟
در آن برهه از زندگیام، انتخابی نداشتم. فرانسیس من را میخواست. من در یک فیلم بازی کرده بودم و آنقدر که بعد از پدرخوانده به سینما علاقمند شدم آن زمان علاقه نداشتم. در فضای دیگری سیر میکردم، احساس میکردم سینما جای من نیست. حتی به دوستم چارلی [مربی بازیگری او چارلی لاتون] گفتم: آنها در مورد واقعی بودن سینما صحبت میکنند، اما واقعیت این نیست. چون همه جای شما سیم وصل است و هر سکانس را هزاربار تکرار کنید! [می خندد].
- شما و کاپولا چه زمانی با هم آشنا شدید؟
در آن زمان، فرانسیس همان فیلمسازی بود که Zoetrope [شرکت تولید او، American Zoetrope] را داشت و افرادی مانند استیون اسپیلبرگ و جورج لوکاس و [مارتین] اسکورسیزی و [برایان] دی پالما همگی بخشی از همان گروه بودند. به یاد دارم که چند نفر از آنها را دیدم. بعد از اینکه فرانسیس تئاتر من را در برادوی دید، از من خواست به سانفرانسیسکو بروم. سال ۱۹۶۹ بود و من در برادوی «آیا ببر کراوات میبندد؟» را روی صحنه داشتم. اما تا پیش از آن، هرگز او را ندیده بودم. او در آن زمان «پاتون» را نوشته بود و فیلمنامهای برای داستان عاشقانهای که نوشته بود [که هرگز تولید نشد] برایم فرستاد. میخواست مرا ببیند. من باید سوار هواپیما می شدم و به سانفرانسیسکو میرفتم- چیزی که اصلا به آن عادت نداشتم- دائم فکر میکردم آیا راه دیگری وجود دارد؟ آخر سر نشد و رفتم! پنج روز را با او گذراندم. واقعا روزهای خاص و عجیبی بود هرچند آن فیلم و آن فیلمنامه رد شد!. من یک بازیگر ناشناخته بودم و او چند فیلم ساخته بود از جمله تو الان پسر بزرگی هستی و مردم باران. بنابراین به خانه برگشتم و دیگر خبری از او نشد.
- تا چه زمانی از او خبری نبود؟
هراس در نیدل پارک هنوز اکران نشده بود. فرانسیس کاپولا با من تماس گرفت و همان اول کار گفت که قرار است پدرخوانده را کارگردانی کند. من فکرش را هم نمیکردم که چطور ساخت پدرخوانده را به او دادهاند؟
- فکر نمیکردی امکانش وجود داشته باشد که این فیلم را بسازد؟
نمیدانم چطور به شما بگویم اما این را بدانید که در آن زمان کتاب پدرخوانده کتاب بزرگی بود. وقتی شما بازیگر هستید، اصلا به این چیزها توجه نمیکنید. آنها برای شما اصلا وجود خارجی ندارند. شما در جایی از زندگی خود قرار دارید که قرار نیست حالا حالاها در آن فیلمهای بزرگ پذیرفته شوید. اما فرانسیس گفت نه تنها قصد دارد آن را کارگردانی کند بلکه از من میخواست در فیلمش بازی کنم. هرکاری میکردم باورم نمیشد. آن هم برای نقش مایکل! فرانسیس پرسید: هستی؟ گفتم بعله بعله! گفت عالی شد!
- پارامونت به صورت مشخص مخالف این بود که این نقش به شما داده شود.
خب کل بازیگران کاپولا را رد کردند! [می خندد] آنها براندو جیمی کان و باب دووال را هم رد کردند. درگیری عجیب و غریبی وجود داشت.
- وقتی وارد مرحله فیلمبرداری «پدرخوانده» شدید، در کنار افرادی مانند کان و دووال که تجربه بازیهای بسیار بیشتری داشتند یا براندو که مورد تحسین شما بود، قرار گرفتید. چگونه توانستید اعتماد به نفس خود را حفظ کنید؟
به نقش فکر کردم. در آن زمان نمیتوانستم آن را بیان کنم. اما امروز میتوانم. در آن زمان با خودم به این فکر کردم که این شخصیتی است که اگر از ناکجاآباد بیاید میتواند بسیار موثر باشد. این دیدگاه من برای مایکل بود. وقتی فیلمنامه را خواندم احساس کردم این شخصیت برای من ترسیم شده است.
او با اینکه آنجاست اما زیاد ظاهر نمیشود. مثلا آن دیالوگ را یادتان بیاید زمانی که او میگوید من میروم آن بچهها [سولوزو سلطان مواد مخدر و سروان مککلاسکی افسر پلیس فاسد] را بیاورم، و همه شروع به خندیدن به او میکنند.
- منظورتان این است که مایکل دست کم گرفته میشد و این شباهتی بود که بین خودتان و او میدید و به کمکتان میآمد؟
دقیقا. هرچند بقیخ احساس راحتی زیادی داشتند و همچون برادرهای بزرگ یا حتی مشاورانی برای من بودند. ؟آنها با عشقی وسیع سر صحنه حضور داشتند.
- آیا لحظه ای در طول ساخت «پدرخوانده» وجود داشت که احساس کرده باشید این فیلم، فیلم مهمی خواهد شد؟
صحنه تشییع جنازه مارلون را به یاد دارید، زمانی که او را زمین گذاشتند؟ غروب شده بود و هوا تاریک شده بود. بنابراین، طبیعتا، خوشحال بودم که میتوانم به خانه بروم و نوشیدنی بنوشم. من در راه کمپینگم بودم و میگفتم خب، امروز خیلی خوب بود. من دیالوگی نداشتم! قطعا هر روز بیدیالوگی برای من روز خوبی است. با خودم گفتم به اردوگاهم برمی گردم. سر راه، فرانسیس فورد کاپولا را دیدم که روی روی سنگ قبری نشسته بود و مثل یک نوزاد گریه میکرد. به شدت گریه میکرد. به سمت او رفتم و گفتم، فرانسیس مشکل چیست؟ چی شده؟ او گفت «دیگر نمیگذارند فیلمبرداری کنم و یک سکانس دیگر بگیرم.» من در آن لحظه با خودم فکر کردم که حتما در فیلم خوبی حضور دارم چرا که کارگردانش اینطور با ذوق و احساس کارش را جلو میبرد.
- آیا اخیراً فیلم را دوباره تماشا کردهاید؟
نه. شاید دو، سه سال پیش دیده باشم. میدانید آخر پدرخوانده از آن فیلمهایی است که وقتی شروع به تماشای آن میکنید، دیگر نمیشود آن را تا انتها تماشا نکرد.
- وقتی فیلمهای خودتان را میبینید چه احساسی دارید؟
من از تماشای فیلمهایی که در آن حضور داشتهام لذت میبرم. گاهی آنها را به دیگران هم نشان میدهم و خودم را که در آن بازی کردهام. هرچند پدرخوانده از آن دست فیلمهایی است که خودش تماشاییست. با این وجود وقتی متوجه می شوید که چه تعداد از مردم هرگز آن را ندیدهاند شگفتزده میشوید.
- با افرادی روبرو می شوید که از «پدرخوانده» به عنوان یک پدیده فرهنگی یاد میکنند اما آن را تماشا نکردهاند؟
بله. فقط در مورد آن شنیدهاند. شما متوجه این مساله میشوید. فرق همشهری کین و پدرخوانده را نمیدانند. گاهی بهشان میگویم من در همشهری کین هم بازی کردهام! مهم نیست چون بهرحال آنها که ندیدهاند!
- سکوت سنگینی در نحوه بازی مایکل در «پدرخوانده» وجود دارد که فکر نمیکنم هرگز در دیگر بازیهای شما، حتی در قسمتهایبعدی که نقش او را بازی کردید، آن را دیده باشم. آیا این بخشی از وجود شما بود که از بین رفت یا فقط ماهیت شخصیت بود که آنطور بازیاش کردید؟
من فکر میکنم که این ماهیت آن شخصیت خاص و تفسیر من از ایفای نقش او بود. نمیتوانم به شخصیت دیگری فکر کنم که از چنین چارچوبی برایش استفاده کرده باشم. من یک بازیگر جوان بودم – در «بخش سوم» دیگر جوان نبودم، بنابراین مدل بازی تغییر کرد.
- اما در مقایسه با شخصیتهای دیگری که شما با آنها نیز شناخته میشوید، مثل تونی مونتانا در صورتزخمی و…
خب، آن شخصیت، تونی مونتانا، توسط الیور استون نوشته شده و توسط برایان دی پالما کارگردانی شده است، که خواهان واقعیتی بالاتر بود. برایان میخواست اپرا بسازد. تنها کاری که لازم بود انجام دهم این بود که از پل مونی تقلید کنم. [می خندد] اما اگر بعد از ظهر سگی ، پدرخوانده یا سرپیکو را بخواهم بررسی کنم، من شباهتی بین آنها و پدرخوانده نمی بینم.
- شما اولین نامزدی اسکار خود را برای پدرخوانده دریافت کردید، اما در آن سال در مراسم شرکت نکردید. آیا به این دلیل اعتراض میکردید که به عنوان بازیگر نقش مکمل نامزد شدهاید و نه به عنوان بازیگر نقش اول؟
نه، مطلقاً نه. من در آن مرحله از زندگیام بودم که تا حدودی سرکش بودم. این مد آن روزها بود. باب [دنیرو] هم رفتاری مشابه داشت، جورج سی اسکات حتی به مراسم نرفت. [می خندد] مارلون نرفت. مارلون حتی اسکار را هم پس داد. هالیوود آنها را عصبانی کرده بود و این فضا وجود داشت.
- بنابراین در آن زمان، همه اینها به احساساتتان و شهرت رو به افزایشتان کمک می کند؟
من از بودن در آن موقعیت، بودن در آن دنیا، تا حدودی ناراحت بودم. در آن زمان در بوستون [در «ریچارد سوم»] روی صحنه تئاتر کار میکردم. اما این یک بهانه بود. فقط میترسیدم به سینما برگردم. من جوان بودم، حتی از سالهای عمرم در بازیگری جوانتر بودم.
- وقتی برای «بوی خوش زن» برنده اسکار شدید، آیا بخشی از شما هنوز آرزو داشت که برای بازی در نقش مایکل کورلئونه اسکار را دریافت میکردید؟
قطعا نه. اگر الان به آن فکر کنم، میگویم: مطمئناً، باید برنده میشدم! من باید سه اسکار میبردم![می خندد] اما حقیقتا فکر میکنم که اسکاری که برای بوی خوش زن دریافت کردم، صرفا بابت خودش بود.
- پس اکنون با ستایشی که برای بازی خود در «پدرخوانده» دریافت کردید – و همچنان دریافت می کنید – راحت هستید؟
آه بله. من عمیقاً به آن افتخار میکنم. واقعا از حضور در آن خوشحال هستم. این فیلم، کاری بود که من خیلی خوش شانس بودم که در آن حضور داشته باشم. اما یک عمر طول کشید تا آن را بپذیرم و از آن عبور کنم و راهم را ادامه دهم.