مرکز دانلود کتاب الکترونیکی


دوستی ها - دانلود فیلم و سریال

مطالبی که برچسب حکایت را دارند .

حکایت دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود


دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود: فصل زمستان بود . ملّا نصرالدین توی اتاق خانه اش خوابیده بود و از سرما لحاف را تا زیر گلویش کشیده بود و داشت خوابش می برد.

حکایت دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود

ناگهان صدای داد و فریاد همسایه از کوچه شنیده شد . ملّا به سر و صدا اعتنایی نکرد اما زن ملّا گفت : برو ببین چه خبر است.

ملّا گفت : به ما چه مربوط است.

زن گفت : یعنی چه ؟ همسایه از قوم و خویش نزدیک تر است . بلند شو و برو ببین چه خبر است ؟

ملّا به کوچه رفت . داد و قال مردم به خاطر دزد بود .

اما صاحب خانه بیدار شده بود و دزد نتوانسته بود چیزی ببرد.

دزد فرار کرده بود و در تاریکی شب در گوشه ای پنهان شده بود تا دستگیر نشود همسایه ها یکی پس از دیگری به خانه رفتند چشم دزد به ملّا و لحافش افتاد.

با خود گفت ؛ کاچی بهتر از هیچی . به طرف ملّا دوید و لحاف را از سر و کول ملّا ربود و فرار کرد . ملّا به خودش آمد .

دزد لحاف را برده بود.

ملّا به خانه برگشت زنش گفت : چه خبر بود ؟ دعوا سر چی بود ؟

ملّا گفت ، (دعواها سرلحاف من بود) از آن به بعد کسی که در دعوایی دخالتی نداشته اما زیانی از آن ببرد می گوید : دعوا سر لحاف من بود.

دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود یعنی چی؟

۱- یعنی در بحثی که به او مربوط نمیشد، شرکت کرد و دچار ضرر و زیان شد.

۲- معمولا این ضرب المثل را در جایی به کار می برند که شخص زیان دیده، خود را مستحق ضرری که بر او وارد شده نمی بیند.

دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود انیمیشن

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

دوستی ها - دانلود فیلم و سریال

مردی که سه زن داشت |حکایت مردی که خواست همسرانش را فریب دهد، اما خودش به فنا رفت!


حکایت مردی که سه زن داشت: یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک مردی بود سه تا زن داشت. رفت برای زن اولیش یک انگشتر خرید بهش داد و گفت: «به آن دو تای دیگر نگو که آن‌ها حسودی می‌کنند.» آن وقت برای زن دومیش گوشواره گرفت و سپرد بهش، که: «به هووهای دیگرت نگو.» برای زن سومیش النگو خرید باز هم سپرد که، به زن‌های دیگرش نگوید.

شاید بپسندید:

حکایت مردی که سه زن داشت

زن اولیش خواست به آن‌های دیگر بفهماند که شوهرش او را خیلی دوست دارد و براش انگشتر خریده. آمد از اتاق بیرون رفت و شروع به تکان دادن دستش کردو گفت: «چرا خانه را نروفتی.»

زن دیگر که گوشواره گوشش بود مطلب را فهمید بیرون آمد و گوشش را جلو گرفت و گوشواره را به او نشان داد و گفت: «برای اینکه تو نگفتی.»

زن سوم هم خواست به آن‌ها بفهماند که او هم النگو دارد.

زود از اتاق آمد بیرون. دستش را هی تکان داد و گفت: «این خانه روفتن نمی‌خواست. این همه گفتن نمی‌خواست.»

هیچی، سه تا هووها به همدیگر فهماندند که شوهره برایشان چیزی خریده.

شب که شوهره آمد خانه یک کتک کاری مفصلی کردند. بیچاره مرد که یک جا پول داد، یک جا کتک خورد و زد از در بیرون.

قصه‌های کودکانه داستان برای کودکان ۱۰ – ۱۲ سال داستان برای کودکان ۱۰ – ۱۲ سال

نویسنده:

فضل الله مهتدی صبحی

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود انیمیشن

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

ماجرای کامل حکایت عجیب آشنایی شمس و مولانا!


آشنایی شمس و مولانا: جلال الدین محمد بلخی معروف به مولانا، از مشهورترین شاعران ایران زمین است که در دوران حیات به القابی مانند «جلال الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نیز نامیده می شده است. مولوی در طول زندگی شصت وهشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی، شیخ عطار، کمال الدین عدیم و محی الدین عربی آشنا شد و از آنان بسیار آموخت اما هیچکس مانند شمس تبریزی در زندگی مولانا تأثیرگذار نبوده است. مولانا ماهی است که خورشید شمس در زندگی او نمایان است. قصه پردازان در مورد دیدار شمس و مولانا حکایتها گفته اند، در این بخش از حکایت چند حکایت زیبا از شمس و مولانا را آورده ایم که خواندن آن خالی از لطف نیست.

بیشتر بخوانید: حکایت شاگرد پارچه فروش و زن هوس باز | جوانی که به گناه خود را آلوده نکرده و خدا به او نام نیک عطا کرد!

دوستی مولانا و شمس و تولد دوباره مولانا

روزی شمس به مجلس مولانا که در آن مولانا در حال سخنرانی بود ، وارد شد . او از مولانا که در کنارش چند کتاب وجود داشت، پرسید، این ها چیست؟

مولانا جواب داد:قیل و قال است.

شمس می گوید:تو را با این ها چه کار است و کتاب ها را داخل حوضی که در آن نزدیکی می اندازد.

مولانا می گوید:ای درویش برخی از این کتاب ها یادگار پدرم و نسخه منحصر به فرد و نایاب است.

شمس تبریزی دست در آب فرو کرده و کتاب ها را از آب خارج می کند ، بدون این که کتاب ها ذره ای خیس شده باشند.

مولانا با تعجب می پرسد، این چه سرّی است؟

شمس جواب می دهد :

این ذوق و حال است که تو را از آن خبری نیست. اینگونه حال مولانا تغییر یافته و و درس و بحث را کنار گذاشته و به شوریدگی روی می آورد و تولدی دوباره می یابد . و اینگونه بود که مولانا با شمس تبریزی آشنا شد و این آشنایی زندگی اش را زیر و رو کرد تا جایی که درس و وعظ را کنار گذاشت و به عرفان، شعر، رقص و موسیقی روی آورد و دانش ظاهری اش را کنار گذاشت و به معرفتی باطنی دست یافت که هرکسی را توانایی درکش نبود.

داستان آموزنده “شمس و مولانا”

به آن چه مینازی جز یک سراب نیست

روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را دید از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد:بلی.

مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

– در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید شراب تهیه کنی زیرا من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی که به شمس ارادت داشت، با خرقه ای به دوش و شیشه ای بزرگ به دست و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

 آشنایی شمس و مولانا

آشنایی شمس و مولانا

زمانی که مردم مولانا را در آن محل دیدند، حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید.

چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.”

رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود. (کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن. ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری)

حکایت دیگر از مولانا و شمس

محمد ( ص ) برتر است یا بایزید بسطامی

روزی جلال الدین با جمع مریدان، سوار بر اسب، از بازار قونیه می گذشت، درویشی ندا کرد که:مولانا، مرا سئوالی است، گفت:بازگوی تا به جواب آن همه بهره گیرند، گفت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟ مولانا گفت:این چه جای سئوال است؟ که بایزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت. درویش گفت:چون است که محمد با حق گفت « ما عرفناک حق معرفتک» (تو را چنانکه شایسته مقام توست نشناختم)؟ و بایزید گفت:سبحانی ما اعظم شانی.

نیست اندر جبه ام الا خدا

چند جویی در زمین و در سما؟ “مثنوی”

مولانا فرو ماند و گفت:درویش، تو خود بگوی. گفت:اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او می ریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب می کرد. اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد:شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی!

مولانا از هیبت آن سوال نعره ای بزد و بی هوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود و خلق عالم در آنجایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجره ای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریده ای را راه ندادند. بعضی گویند:سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند. حضرت مولانا می گوید:چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچه ای باز شد و دودی تا قمّهٔ عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذکیر منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.

بیشتر بخوانید: حکایت جالب و شنیدنی باز فیلش یاد هندوستان کرده!

دانلود انیمیشن

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

حکایت فرار عروس در شب عروسی


فرار عروس از حجله در شب عروسی: دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت: ‘من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.’

 فرار عروس از حجله در شب عروسی

دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت: ‘من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.’

پسر وزیر آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریه‌کنان گفت: ‘تو را دارند به پسر وزیر مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.’ دختر گفت: ‘گریه نکن. من از پسر وزیر نوشته‌اى مى‌گیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.’

بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت: ‘یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمى‌گویم.’ پسر وزیر نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.

شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت: ‘من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پیش او بروم.’ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.’ داماد هم قبول کرد.

وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت: ‘حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.’ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت: ‘همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.’ دزد قبول کرد.

دختر همین جور که مى‌رفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصه‌اش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.

دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مى‌کند. دختر را که دید گفت: ‘چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟’ دختر گفت: ‘نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.’ پس فکرى کرد و گفت: ‘نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.’ دختر را به خانه روانه کرد.

این را اینجا داشته باشید، برویم سراغ پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى میان تاجش بود که نمى‌شد رویش قیمت گذاشت. این گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزدیدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مى‌آورد.

پسر عموى دخترى که زن پسر وزیر شده بود، اعلان پادشاه را شنید. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمویش را براى آنها تعریف کرد. بعد پرسید: ‘حالا از دختر پادشاه و جمعیت مى‌پرسم که مردانگى کدام یک بیشتر بود؟

یکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزدیده بود گفت: ‘آن دزد مردانگى کرده که از خیر ده هزار تومن جواهر گذشته.’ یک نفر دیگر گفت: ‘نخیر، مردانگى را شیر کرده که از خیر طعمه‌اش گذشته.’

 فرار عروس از حجله در شب عروسی

سومى گفت: ‘مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به دیدن پسر عمویش برود.’ دختر پادشاه از این جواب‌ها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت: ‘مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خیر عروس بزک کرده که با پاى خودش پیش او آمده گذشته و او را دست‌نزده به خانه‌اش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستی. آن کسى که گفتى مردانگى را شیر بیشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هیچ وقت نمى‌تواند از خوراکى‌ها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بى‌غیرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمى‌شوی.’

خبر به پادشاه رسید که دخترت به‌جاى یک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاج‌ات هم پیدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.

شب عروسی، پسر به دختر گفت: ‘حالا ما زن و شوهر هستیم، تو با کى عهد و پیمان بسته بودی؟’ ‌ دختر گفت: ‘یک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مى‌خواندیم. عاشق من شده بود. و چون مى‌دانست که پدرم مرا به یک پسر سبزى فروش نمى‌دهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بیاد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بى‌خبر بودم. تا اینکه تو آمدى . با قصه‌ات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعیت بشوم. آن پسر سبزى فروش بود تو هم مسگر.’

– عهد شب زفاف

– قصه‌هاى مشدى گلین خانم ص ۱۹۴

– گردآورنده: ل.پ. الوال ساتن

– ویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینى نیتهامر و سیداحمد وکیلیان

– نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴

– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران ـ جلد نهم، على‌اشرف درویشیان رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

معرفی کتاب فرهنگ افسانه های مردم ایران، اثر علی اشرف درویشیان

فرهنگ افسانه ‌های مردم ایران نزدیک به دوهزار روایت افسانه‌ای را دربرمی‌گیرد و در نوزده جلد به صورت الفبایی تنظیم شده است. گذشته از جنبه‌ی زیبایی‌شناسی افسانه‌ها که مرز و محدوده‌ی سنی نمی‌شناسد و برای خواننده و شنونده‌اش لذت معنوی به جای می‌گذارد، این فرهنگ خود یک تاریخ است. بیان تخیلی تاریخ اجتماعی و فرهنگی مردمانی است که قرن‌ها با دم دست‌ترین و در عین حال پیچیده‌ترین هنر خود (قصه‌پردازی و قصه‌گویی) رنج‌ها، خوشی‌ها، آرزوها، رویاها، امیدها، ناامیدی‌ها و درک و دریافت خود از پیرامونشان را در قالبی خیالی بیان و از نسلی به نسل دیگر منتقل کرده‌اند.

 

برایتان جالب خواهد بود

شاید بپسندید: اولین چیزی که در تصویر می‌بینید،تعیین می‌کند که آیا یک رهبرید یا پیرو؟



دانلود انیمیشن

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

تولد ۱۳ سالگی بازیگر طوبی در سریال حکایت های کمال+عکس و بیوگرافی


همراز اکبری متولد ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ بازیگر خردسال است. وی دختر بچه شیرین زبانی است که با نام دنا و در نقش دختر حسین یاری و پانته آ بهرام در سریال عاشقانه به ایفای نقش پرداخت و به خوبی توانست از عهده آن برآید.

بیوگرافی همراز اکبری

همان طور که اشاره شد همراز اکبری متولد ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ است. این بازیگر خردسال علاوه بر سریال عاشقانه در کارهای تبلیغاتی نیز دستی داشته است و در فیلم شکلاتی و در میان امواج به ایفای نقش پرداخته است. شکلاتی اولین فیلم بلند سینمایی سهیل موفق است که در ژانر کودک و نوجوان و با بازی شبنم مقدمی و ناصر هاشمی و همراز اکـبری است.

 

همراز اکبری

فیلم در میان امواج به کارگردانی هادی شریعتی است که بیتا سحرخیز، مهدی صبایی، شهین تسلیمی، (با حضور) بهنوش بختیاری و هنرمند خردسال همراز اکـبری از بازیگران اصلی این فیلم هستند. وی در سریال حکایت کمال نیز در حال ایفای نقش می باشد.

عکس های تولد همراز اکبری

 

 

 

 

 

همراز اکبری

 

درباره حکایت های کمال

حکایت‌های کمال یک مجموعه تلویزیونی به کارگردانی قدرت‌الله صلح میرزایی و تهیه کنندگی محسن شایانفر است که در سال ۱۳۹۸ از شبکه دوم سیما پخش شد. این سریال در۳۳ قسمت بر اساس مجموعه داستان حکایت‌های کمال نوشته محمد میرکیانی ساخته شده‌است. قهرمان داستان پسری نوجوان به نام کمال است. فضای این سریال در دهه ۴۰ در شهرک غزالی می‌گذرد و فضایی طنز و نوستالژی دارد.

دانلود انیمیشن

دانلود سریال آمرلی

سریال جنگل آسفالت

حکایت ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله


حکایت شریک دزد و رفیق قافله:  در روزگاران قدیم تجار و مردم برای رفت و آمد در بین شهر ها از حیواناتی مانند اسب و شتر استفاده می کردند، سرعت کم این چهارپایان و هم چنین خستگی خود مسافران باعث می شد تا آن ها مجبور باشند در بین راه توقف کرده و استراحت کنند….

حکایت شریک دزد و رفیق قافله

توقف کاروان ها در مسیر های خلوت و بیابانی اغلب فرصت بسیار خوبی برای راهزنان بود تا اموال با ارزش تجار و مردم را به غارت ببرند، به همین دلیل کاروان های کمی بود که بدون بر خورد با راهزنان به مقصد برسد.

راهزنان با دیدن هر کاروان تجاری خود را در کمین گاه هایی پنهان کرده و در فرصتی مناسب به کاروان حمله می کردند و در صورتی که با مقاومت کاروانیان مواجه می شدند آن ها را به قتل می رساندند.

در همین دوران بود که روزی کاروانی متشکل از چندین تاجر به قصد تجارت و خرید و فروش کالا های تجاری، از شهر خود به مقصدی دیگر حرکت کردند، هدف آن ها به دست آوردن سود از فروش کالا هایی که از شهر خود همراه داشتند و تهیه لوازم مورد نیاز برای شهر خود بود.

تاجر جوان و قصد تجارت

تاجر جوانی همراه این کاروان بود که به تازگی کار تجارت را شروع کرده و اولین سفر کاری خود را تجربه می کرد، او کم و بیش از اطرافیان شنیده بود که ممکن است در مسیر با غارتگران و راهزنان مواجه شود و هر بار این فکر و از دست دادن اموال و سودش به شدت او را می ترساند.

اما این جوان با وجود ترس زیادی که داشت باز هم نمی توانست از سودی که قرار بود نصیب اش شود بگذرد به همین دلیل تصمیم نهایی خود را گرفت با کاروان همراه شد.

چند روز ابتدایی سفر، آرام و در امنیت گذشت و کسی مزاحم کاروانیان نشد اما زمانی که آن ها به جاده های پر پیچ و خم کوهستانی رسیدند به راحتی می شد ترس و نگرانی را در چهره ی افراد کاروان مشاهده کرد زیرا که در این جاده ها کمین گاه های خوبی برای راهزنان وجود داشت، تاجر جوان نیز با دیدن نگرانی بقیه افراد، هر لحظه ترس و نگرانی بیش تری را تجربه می کرد.

غروب شده بود که آن ها به پایین جاده های کوهستان رسیدند و تصمیم گرفتند شب را در آن جا استراحت کرده و صبح با توان بیش تری دوباره به راه خود ادامه دهند.

تمام کاروانیان کالا های خود را از اسب ها پیاده کردند تا هم حیوانات استراحتی کنند و هم برای در امان ماندن اموال، آن ها را در جای مناسبی مخفی کنند زیرا احتمال حمله ی راهزنان در شب زیاد بود.

حکایت شریک دزد و رفیق قافله

قصد تاجر جوان برای همراهی با دزدان

بعد از اتمام کار همگی کمی آسوده خاطر شده و به کاری مشغول شدند اما تاجر جوان از ترس نمی توانست کاری انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت گشتی در کوهستان زده و غارتگران را پیدا کند، او قصد داشت با آن ها معامله کند تا اگر کاروان مورد حمله قرار گرفت اموال خود را نجات داده باشد.

او پس از کمی جست و جو، مخفی گاه راهزنان را پیدا کرده و به دیدار رئیس آن ها رفت و گفت برای معامله آمده ام. رئیس دزد ها آماده شنیدن حرف های جوان شد و گفت به دنبال چه معامله ای هستی؟

تاجر جوان گفت: من همراه کاروان تجاری هستم که در پایین همین کوه در حال استراحت هستند، می دانم که شما قصد حمله به ما را دارید اما این اولین بار است که من به تجارت آمده ام و اگر اکنون اموال مرا غارت کنید شکست بزرگی می خورم آمده ام تا بگویم من جای همه ی اموالی که تجار دیگر مخفی کرده اند را می دانم و جای آن ها را علامت می زنم تا شما راحت تر اموال را پیدا کنید اما در عوض این اطلاعات از شما می خواهم که به دارایی من کاری نداشته باشید.

و بعد ادامه داد: اگر امشب به کاروان حمله کنید فرصت مناسبی است.

پذیرفتن پیشنهاد تاجر جوان از سوی دزدان

رئیس دزد ها با افراد خود مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که با کمک این جوان بدون درگیری می توانند اموال را از آن خود کنند پس با پیشنهاد تاجر جوان موافقت کردند و او با خوشحالی آن جا را ترک کرد و بعد از این که به محل استراحت کاروان رسید طبق قولی که به دزد ها داده بود جای تک تک اموال را علامت گذاری کرد و سپس کنار بقیه خوابید.

دزد ها نیمه شب به سراغ محل هایی رفتند که علامت گذاری شده بود و تمام اموال را به غارت بردند، تاجر جوان نیز صبح دم قبل از این که بقیه کاروانیان بیدار شود به مخفی گاه دزد ها رفت و سهم خود از اموال دزدیده شده را پس گرفت و سپس پیش کاروان برگشت و آن را در جایی از وسایلش پنهان کرد.

بعد از گذشت ساعتی کاروانیان یکی یکی از خواب بیدار شده و متوجه ماجرا شدند اما چاره ای جز ادامه دادن مسیر نداشتند پس راه افتادند اما هر یک با آه و افسوس از بلایی که به سرشان آمده بود گله می کردند.

تاجر جوان که حوصله ی شنیدن حرف های آن ها را نداشت سریع تر از کاروان خود را به شهر بعدی رساند و اموال خود را در بازار فروخت. تجار دیگر نیز بعد از او به شهر رسیدند و به بازار رفتند تا بلکه پولی به دست آورده و دست خالی به شهر خود بر نگردند، بعضی از آن ها دوستانی در این شهر داشتند.

یکی از تجار کالاهای فروخته شده خود را دید

یکی از تجار وارد مغازه ای شد که با صاحب آن دوست بود و ماجرای دزدیده شدن اموال کاروانیان را برای او تعریف کرد اما همین طور که در حال صحبت بود چشمش به کالا هایی افتاد که مال خودش بود و به دست راهزنان دزدیده شده بود.

او با تعجب از دوستش پرسید این کالا ها را از کجا آورده ای؟ صاحب مغازه گفت: امروز صبح جوانی این ها را آورد و قیمت خوبی برای شان پیشنهاد داد به همین دلیل من این کالا ها را خریدم.

تاجر گفت: آیا اگر این جوان را ببینی می توانی دوباره او را بشناسی؟

صاحب مغازه گفت: بله.

تاجر که پی به ماجرا برده بود پیش تجار دیگر بر گشت و همه چیز را برای آن ها تعریف کرد سپس همگی آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از تاجر جوان شکایت کردند.

به دستور قاضی، تاجر جوان دستگیر و محکوم به پرداخت غرامت به تک تک تجار شد.

در پایان محاکمه قاضی رو به تاجر جوان کرد و گفت: این برای تو درس عبرتی ست تا شریک دزد و رفیق قافله نشوی.

جوان نیز برای آن که زندان نرود، مجبور شد تمام اموال خود را بفروشد و ضرر تجار دیگر را جبران کند.

شریک دزد و رفیق قافله

کاربرد ضرب المثل شریک دزد و رفیق قافله

ضرب المثل “شریک دزد و رفیق قافله” درباره اشخاص دو رویی به کار می رود که در ظاهر دوست هستند اما در باطن و پشت سر دشمنی کرده و یا همراه دشمن هستند. هم چنین زمانی که شخصی در اختلاف بین دو نفر ظاهرا خود را خوب و همراه نشان دهد اما با هر دوی طرفین زد و بند داشته باشد می گوییم شریک دزد و رفیق قافله است.

ویژگی بارز این گونه افراد دو رویی است و همیشه به دنبال منفعت خود هستند و از هر فرصتی حتی اختلاف بین دو نفر نیز می خواهند به سود خود بهره برده و چیزی به دست آورند.برای کسی که شریک دزد و رفیق قافله است اهمیتی ندارد که چه ضرری از این ویژگی نا پسند او به دیگران می رسد این فرد به تنها چیزی که فکر می کند سود و منفعت خودش است. این افراد دو رو تمام تلاش خود را به کار می برند تا ظاهر خوب و قابل قبولی از خود در نظر دیگران ارائه دهند زیرا که ظاهر خوب برای اکثر انسان ها فریب دهنده است، اما باید توجه کنیم که صرفا بر اساس ظاهر خوب نمی توان به کسی اعتماد کرد.

 

امیدوارم از حکایت شریک دزد و رفیق قافله استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید داستان ها، حکایات، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

برایتان جالب خواهد بود

 



دانلود انیمیشن

حکایت کار خوبه خدا درستش کنه


حکایت کار خوبه خدا درستش کنه: دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت. گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود.

حکایت کار خوبه خدا درستش کنه

اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.

گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟

برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه.

وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟

سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟

صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است.

پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .

گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد.

لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .

فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟

گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم .

سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟

گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم .

سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش

در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه .

گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه

سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو

کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟

حکایت کار خوبه خدا درستش کنه

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود انیمیشن

ضرب المثل و حکایت “خدا خر رو شناخت شاخش نداد”


 ضرب المثل و حکایت “خدا خر رو شناخت شاخش نداد”

 

ضرب المثل و حکایت خدا خر رو شناخت شاخش نداد!!!!چقدر با ضرب المثل های فارسی آشنایی دارید و آن‌ها را به کار می‌برید؟ کشور ما از وسعت زیاد و فرهنگ عامه قوی برخوردار است و به همین دلیل برای هر موضوعی شاید ده‌ها ضرب المثل داشته باشیم.

 

بعضی اوقات دیده اید خر آرام می ایستد و سرش پایین است ولی اگر کسی کنارش باشد چنان جفتکی می اندازد که فقط از چنین خری این کار بر می آید!

 

حال، همین خر که جفتک می اندازد فکر کنید اگر شاخ نیز داشت شرایطش چطور بود؟ حتما باید از او دوری می کردیم چرا که با خری روبرو می شدیم که دست کمی از گاو نداشت.

 

– این حکایت در مورد کسانی گفته می شود که چنانچه قدرت داشت باشند امنیت را از مردم می گرفتند.

– یا فردی که قابلیت و لیاقت نعمتی از نعمت های خداوند را ندارد برای همین از آن محروم است چون که اگر آن نعمت را می داشت از آن سوءِ استفاده می کرد.

 

ضرب المثل و حکایت "خدا خر رو شناخت شاخش نداد"

 

-خلاصه اینکه این موضوع را ضرب المثلی کرده اند و به افرادی که لیاقت نعمت جدید را نداشته باشند به کار می برند.

– یعنی با سابقه خرابی که دارد، همان بهتر که شرایطش درست نشود.

– به آدم ضعیفی می گویند که چنانچه قدرت داشت، روزگار دیگران را سیاه می کرد یا آدم فقیری که اگر پول داشت هیچ کس را نمی شناخت حتی خدا را.

– این حکایت در پاسخ به رفتار آدم های کوتاه فکر و یا همان ندید بَدید خودمان استفاده می شود، چون این رفتارها در لحظات گذرا و سریع که نعمتی به آنها میرسد آشکار می شود.

 

 

 

حکایت خواندنی: میخی در دیوار شما


حکایت خواندنی: میخی در دیوار شما

 

سعی کن حتماً همه متن را تا آخرین جمله بخوانی. از همه مهمتر جمله آخر است که باید خوانده شود.

 

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

 

روز اول پسرک مجبور شد ۳۷ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.

 

پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد. بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد.

 

پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

 

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.

 

پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده دستت درد نکند، کار خوبی انجام » : شده و سپس درآورده بود، برد.

 

پدر رو به پسر کرد و گفت: دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود.

 

پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی.

 

تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت میخواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.

 

یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو رابخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند.

 

آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار « احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند »

 

این هفته ، هفته دوستیابی ملی است، به دوستانتان نشان دهید چقدر برای آنها ارزش قائل هستید.

 

یک نسخه از این نوشته را برای هرکسی که او را بعنوان دوست می شناسید بفرستید، حتی اگر آنها را برای دوستی که خودش این متن را برای شما فرستاده است، بفرستید.

 

اگر مجدداً این متن به خودتان بازگشت ، بمعنای آن است که شما در یک دایره ای از دوستان خوب قرار گرفته اید. شما دوست من هستید و من به شما افتخار می کنم.

 

حالا شما این متن را برای همه دوستان و همه افراد فامیلتان بفرستید. لطفاً اگر من در گذشته در دیوار شما حفره ای ایجاد کرده ام مرا ببخشید.

 

پشت سرمن قدم برندار، چون ممکن است راه رو خوبی نباشم، قبل ازمن نیز قدم برندار، « ممکن است من پیرو خوبی نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبی برای من باش »

 

حکایت خواندنی: میخی در دیوار شما

۲۰ حکایت خواندنی و داستان‌های لطیفه‌ آمیز ملانصرالدین


۲۰ حکایت خواندنی و داستان‌های لطیفه‌ آمیز ملانصرالدین

در این بخش از سایت ایران ناز حکایت های طنز و خنده دار و خواندنی ملانصرالدین را مرور خواهید کرد.

 

ملانصرالدین، شخصیتی داستانی و بذله‌گو در فرهنگ‌ های عامیانه ایرانی، افغانستانی، ترکیه‌ای، عربی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناخته‌شده است.

 

دربارهٔ وی داستان‌های لطیفه‌آمیز فراوانی نقل می‌شود. اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانه‌ای روشن نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و هم روزگار با تیمور لنگ (درگذشته ۸۰۷ ق) یا حاجی بکتاش (درگذشته ۷۳۸ ق) دانسته‌اند.

 

در نزدیک آق‌ شهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و می‌گویند قبر ملا نصرالدین است.

 

حکایت های جالب ملانصرالدین : مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟

اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : ماه بهتر است یا خورشید!؟

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟

ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!

ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدر جان این جنازه را کجا می برند؟!

ملا گفت او را به جایی می برند که نه آب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری.

پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : داماد شدن ملا

روزی از ملا پرسیدند: شما چند سالگی داماد شدید؟

ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟

ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟

دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع آن سخن گفت.

بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟

دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد.

شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,

ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,

ملا یکدفعه دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

 


 

۲۰ حکایت خواندنی و داستان‌های لطیفه‌ آمیز ملانصرالدین

 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با خود آورده بودند.

رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملا با خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!

ملا گفت: لیوانی آب بده!

دخترک پاسخ داد: نداریم!

ملا پرسید: مادرت کجاست؟

دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!

ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : بچه ملا

روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!

ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.

زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟

ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟

ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا به خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!

ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعارف می کرد، گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : پرواز در آسمانها

مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت: خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.

ملا گفت : آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت: اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن.

مردی از آنجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمی دانم عاقبتم چه بود؟!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

 


 

حکایت های جالب ملانصرالدین : قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

۲۰ حکایت جالب از ملانصرالدین